باد می وزد و
من
می لرزم
چون مترسک سر جالیز
زار
نعره می کشم
با دهانی بسته
به گوش های نا شنفته
باز
باد می وزد و
من
می مانم
امید آن که رسد کلاغی وز دور تک
و او را
بترسانم
به آواز
بلند، رسا
، گرفته
چون خوانندگان بلوز
اشک آورم
ابرها
ابر هایی که در بالای سر من
چونان رقاصان میکده ای متروک
خویش را بزک می کنند
به نور خورشید
باد می وزد و
من
می سوزم
زیر نور بی رحم آفتاب
و دختر امروز نمی آید
_ دختر کشاورز را می گویم _
تا به این نقش من خندد
و با مداد کوچکش
تصویر مرا در میان این دشت
تنها بکشد
ناراست
کج
خشک و
تنها
باد می وزد و
۵/۴/۱۳۸۵