بنگرید این مرد
کنون ایستاده بر سر چاه
نگاه دارد برآن بسی
بی شمار
و به اندیشه است فراوان
که خلد از قفس این تن
از دم اژدها پیکری دست دراز
که به جای انگشت
داس دارد به دست
مرد به گوید با خود
یک دم آخر بزنم با توتون تا طی مرگ
قبل از آن دیو پیکر بگیرد مرا در بر
با هراس
و سر من بر گوشه سفره نقشین طلا
بنشیند بر ظرف بزرگ ...
یاد دارد با خود
طلوع دو ماه در شب
در قبای مرد سپید پوش
و به حسرت بگزد گوشه دست
چه شد آن روز
مردان به رقص بر مصاف شمشیر روند
۱۳۸۶/۱/۱۶
سلام, ممنون ابوذر جان از این شعر خوبت.
پوینده و پاینده باشی.
حسن جان متشکرم
تصاویری که توی شعرهات وجود داره واقعا نابه و تخیلت فوق العاده عمل می کنه.
سپاسگذارم
سلام دوست عزیز
وبلاگ خوبی داری یه سری هم به ما بزن
منتظر نظر شما هستم
بای