اپی نوروزی

وبلاگ ابوذر نوروزی نژاد

اپی نوروزی

وبلاگ ابوذر نوروزی نژاد

شب زنده داری

تا خواستم به خود آیم.دو مرد چاقو به دست را بالای سر دیدم.

چاقو ها را برای من تیز می کردند و چون بیگانگانی وحشی چشمان ریز شان را به سویم دوخته بودند.

کمی شوکه شدم.تازه از خواب پریده بودم. آن هم زمانی که خواب پروانه ها را می دیدم که برای جفت گیری عاشقانه ای را آغاز کرده بودند. سعی کردم خود را مخفی کنم. اما مچ پاهایم را گرفته و از زیر تخت مرا بیرون کشیدند.دوباره نگاه خیره شان و سکوت مبهم آن دو لرزشی را در دل من ایجاد می کرد. لرزشی که به دستانم رسیده بود.یکی شان رفت تا آب و نمک بیاورد.در این فاصله آن یکی طنابی را از حلق خود بیرون کشید.خود را به پنجره رساندم.اما در پس آن هیچ نبود.همه شهر تاریک بود.دست و پایم را بستند.نمک در دهانم کردند و آب را با زور در حلقم ریختند.خیس عرق بودم.ترس چشمانم را نیمه باز کرده بود.زیر لب برای جسم بی جانم فاتحه می خواندم و خیرات می فرستادم.باز شروع کردند به تیز کردن چاقو هاشان.

سکوت آن چنان بود که پریدن مگس ها را در اتاق بغل می شنیدم. دنیا را لرزان می دیدم. – بعد ها فهمیدم لرزش بیش از حد سر من باعث واژگونی دنیای پیرامونم شده بود.- یکی شان یقه مرا گرفت و به سوی تخت کشاند و سر مرا بر لبه تخت نهاد و با پاهایش بر گردنم فشار آورد.دیگر درد را احساس نمی کردم. چون مرگ را روبرویم می دیدم. مرگ به شکل دختری سپید پوشی با گل های سپید در دست می خندید. این را هم بعد فهمیدم.

کمی نفس راحت کشیدم. پا را از روی گردنم برداشت. بی اختیار بر روی زمین ولو شدم. دیدم که چقدر بی خیال آن یکی شکم دیگری چاک می کند و دیگری ایستاده تا زمانی که پاهایش شل شد و بر زمین افتاد. خون کف اتاق را پوشاند. همانگونه که نگاهم می کرد.چشمانش را بست. مرد که حالا تنها بود نگاهی به من کرد. از جیب خود شمعی را بیرون آورد. با نفش اش آن را روشن نمود.چراغ اتاق را خاموش کرد و بعد در روشنایی – کم سو اتاق – چاقو بر گردن خود نهاد و سر خود را برید.

با افتادنش بر روی زمین شمع هم بر روی زمین افتاد و همه چیز سوخت.

فقط من ماندم و آن دختر سپید پوش که داشت کم کم می رفت.

 




ساعت ۲ بامداد.   ۲۱/۲/۱۳۸۹

  

تقدیم به دوست بزرگوار علی رضا صحت