رضا که پیچ چرخ اتومبیل را سفت کرد ٬به زن نگاهی کرد.زن بدون این که چیزی بپرسد پول ها شمرد و به رضا داد.سوار اتومبیل شد و حرکت کرد.زن به آینه اتومبیل نگاهی کرد.رضا را دید که خیره به اتومبیل اش می نگرد.ترس برش داشت.گوشی همراه خود را برداشت و شماره گرفت: (( الو ... پلیس...)) دوباره نگاهی کرد.حالا دور شده بود و هنوز نگاه رضا را احساس می کرد.دلش نیامد.گوشی را قطع کرد.
صبح که از خواب بیدار شده بود.برای هماهنگی رنگ روسری و مانتو اش زمان زیادی را سپری کرده بود.درست که به آینه نگاه می کرد.متوجه شد.رنگ روسری با چهره عرق کرده ی آرایش پریده اش تضاد زیبایی را ایجاد کرده است.گوشی را دوباره برداشت.شماره ی را گرفت.به پدال فشار بیشتری آورد.نمی دانست تصادفی در راه است.چرخ اتومبیل از جا در آمد.به آینه نگاهی کرد.اتومبیل کمی به یک سو کشیده شد و بعد به پرواز در آمد.چرخی زد.بر سطح سیاه خیابان واژگون ماند.
۸۸/۷/۲۲
مرسی استاد
ممنون و خواهش می کنم استاد شمایید...
سلام...
ممنون از نظرتون درباره داوود نبی...
... و لذت بردم از داستان جنایی چند خطی تان...
خیلی ممنون
سلام
باعکس تذرج به روزم
منتظرنظرعلمی واصولی شماییم .منتظرم
فضا سازی در چند خط
زیبا
سپاس