تو را در گرداب دیدم
میان دسته موهای آشفته
سیاه
که می چرخی سماع وار
در چشمان من
قوچ بزرگ
قربانی ماست گویا
به روایتی
آمده ست و دستان تو را گرفته ست
نگاهش
زمانی
که می چرخی سماع وار
در سر من
تیغ آخته در دست داری
و جام می در کنار
بر تخته سنگی
سفره بگشاده ای
و میهمانانت موران و ملخ های ده اند
چون گرمای آفتاب برآید
میهمانی ات فراموش شود
من دست بسته
می نگرم به آفتاب
که میان گرداب سیاه ات
رخ می نماید
متحیرم متحیر
از میهمانی و رخ و چشم و سماعت