--------------------------------------------------------------------------------------------------------
آشفته
دستانم میان گیسوان دو یار
چون صلیبی بر گردن ترسا
دختری
میان آسمان و زمین
دارکوب ها در گوش من می کوبیدند
پرده ها را می ساختند
و بر می کندند
چشمان از حدقه بیرون زده
به رنگ سرخ
می چکیدند
چون قطره
بر پیرهن سپیدم
نمی دیدم
خیره به قاب پنجره ام
که در پس آن
تو در می خوارگی ات غرق
میان رنگ هایی که سخن می گفتند
و من میان دست مردمانی
که به تشیع آمده بودند تا جلال را به گور سپارند
تو با دستانی
که می لرزید و گاهی هم نه
آوارگی غریبه ها را
آشنا می ساختی
و نیما در قاب چنان جا گرفته بود
که جان می داد جهان را
تو سوگ خود را از قبل ریسیده بودی
چون فرشی بلند
که از سر کوه تا عمق دره خاموش
که مردگان را در آن جای می دهند
تو بر بالای کوه نشسته ای و
طرح هایت را به باد می دهی
جام می و کنار
با حافظ
لبخند بر لب می شورانی
هر چه عقل
دور بودی
نمی دیدمت ... آنقدر که هراس بر دل شدم
که قوچ ها از چه می رمند
زمانی که گرگ ها خوابیده اند
یا پروانه گان از چه روی نیستند
آن هم زمانی که ...
میان توده های رنگ
که به شکل انسان هایی می مانست
بر تراشیده کاخ های فرو شده
و کوه هایی که کور راه هایی به خداست
انسان هایی که می گریند
از سوگ فراموشی
می دیدم
5/7/1389