مجمعر های خون بر سر چهار راه
که انباشته اند از خون گاو های ستبرگ
سکه های طلا چو فرو می ریزد بر سر سیاهی سنگ فرش خیابان
و می درخشند ...
مردانی که چشمان خود را به شکل چشم زنان آزیده اند
و می رقصند هرزیانه
با دایره ی در دست
به آوازبلند - های – جمعیتی ، دیوانه وار ... همراه زنی می خوانند
زن پیرهن مینا به تن ... چهره زیبایی که نا خوش می دارد از ترس چشم مردم
می خواند
در گوشه دیگر گل ها را دسته دسته حلقه دارند
نا بارور با کره های خرد
و از سر جوی می جهند دخترانی که گاه شوی می نوازد چو نسیم
در آرزوی جفت چشم دارند به دور
از دور مردانی آیند که در دل ندارند جز خشم
که ساعتی پیش بر سر آواره گانی فرو آورده اند
من میان خیل این قوم
کاغذی به دست از جنس پوست آهو بچه ی طناز
می نگارم شگفتی های این نیمه روز گرم تابستانی
زمانی که مردان فاتح زنان شان را به آغوش گیرند
، کودکانشان را بوسند
و دختران به انتظار شوی چون گربه ای عشوه گرانه
جار می زنند
زیر چادری به طرح گل
نیمه چشمی به افق دارند
و قاتلان قوم دیگر را قهرمان می انگارند
این تاریخ را هر روز می نگارم و هر روز به انتظار می نشینم
10/6/88
گل بشی
ممنون
سلام ابوذر جان
این تاریخ را هروز می نگارم زیبا بود مرسی.
تشکر
این تاریخ را هر رئز می نگارم و به انتظار می نشینم
تا از زیر چادر
نیم چشمی افقی افتد
ممنونم