این متن از "سایت انجمن تاتر ایران" نقل می شود:
دریافت جایزه ی بیتا، بیش از هر چه فرصتی است برای تشکر از بیتا دریاباری که این جایزه را بنیاد کرد. به یمن پشتیبانی مالی او از مطالعات ایرانشناسی دانشگاه استنفورد، سال گذشته – درست در سی امین سال پاکسازی ام از دانشگاه تهران به برکت انقلاب فرهنگی – من شغل ربوده شدهام را موقتاً در مطالعات ایرانشناسی دانشگاه استنفورد باز یافته ام.
بهروزی جهان بی بالندگی فرهنگی، و بالندگی فرهنگی بی پشتوانه ی مالی آنها که توانی دارند شتاب یا گسترش نمی گیرد. در حالی که گذشته پرستان همواره بر دانشگاهها و نهادهای اندیشه پرور و آینده ساز می تازند، چرا پاس نداریم آنها را که در حد توان، پشتیبانی عملی خود را از چنین نهادها دریغ نداشته اند؟ سنتی پسندیده، که زمانی در سرزمین ما خیرخواهی نامیده میشد گر چه در معنای آسمانی اش برای دریافت اجر معنوی! آنان که دین دارتر می نمودند مسجد می ساختند، بی ادعاتر ها پُل، کاروانسرا، گرمابه، یا مدرسه، و برخی معلم مدرسه را تعهد می کردند، و در همین قرن رو به پایان ایرانی ما، نمازی شیراز لوله کشی آب شهر را به گردن گرفت و بیمارستان ساخت، نمونه ی دیگر حاج حسین ملک، که کتابخانه ی ملک تنها یکی از هدیه های اوست. سی سال کشید تا من که روی دست فرهنگ دوگانه ی ایران مانده ام، دست کم به شغل خاندان پدرم – معلمی – برگردم، آن هم بسیار دور از سرزمین پدری ام! از بیتا دریاباری و مطالعات ایرانی دانشگاه استنفورد و دکتر عباس میلانی که شغل پدری مرا به من پس دادند سپاسگزارم، و همچنین سپاسگزار ایرانیان این نقطه از جهان هستم که امشب این تالار را به لطف خود گرما و زندگی بخشیده اند.
جایزه ی بیتا جوان است، گر چه موهای کسانی که آن را دریافت میکنند کم و بیش به سفیدی زده، برخی باگذشت زمان و بعضی مثل من از جوانی، تا امروز که موهایم از کاغذهایی که بر آنها مینویسم سفیدتر است. زمانی بود در نوجوانی که این شماره های عمر – بیست سال و سی سال – به نظرم دور، در خیال ناگنجیدنی، و افسانه می آمد. تا امروز که خودم سیصد سال دارم، نیم قرن نوشته ام، نیم قرن در کار نمایش بوده ام، نیم قرن در کار سینما از قلم زدن تا ساختن، نیم قرن در کار ریشهیابی و پژوهش، و یک قرن در پشت درهای بسته در انتظار، یا شنونده ی گفتگوهای یک طرفه ی پرسش و تهدید. آری – کسانی هستند که بیش از سالهای تقویمی عمرشان زندگی می کنند، گرچه به راستی در خلوتِ خلوت خود به جوانی جایزه ی بیتا هستند.
چرا؟ کسی پرسید چرا؟ - با همین چرا آغاز شد. خودم را میگویم که زمانهای بسیاری را پی پاسخ همین چرا هیچ و پوچ گم کرده ام، بیشتر پوچ و کمتر هیچ! و هر بار از خود پرسیدم چرا؟ - چرا سرزمینی که این همه دوستش دارم با خودش چنین سنگدل است؟ همیشه و هر جا گاری انباشته از پرسش هایم را پی خود کشیده ام، از قلمروی قلم به جهان صحنه، و پرده ی سینما، و پهنه ی کاوش و پژوهش! و این میانه بیست سالی هم درس داده ام، نه – پرسش های خودم را به صدای بلند به دیگران رسانده ام. قصه ای میگفتم از سرزمینی دور و روندگانی که بر راه های نسخته ارابه ای میرانند که چهارچرخش شکسته است و نمی رود. و راه ناشناسانی که شکستن چرخ را نه از راه ناشناسی خود، که نشان پایان جهان و رسیدن خواب بزرگ می دانند. و بیدار نمیشوند مگر برای تازیانه زدن بر فرق هر کسی که چرخی نو زیر این ارابه بیندازد، یا کشیدن این ارابه ی درهم شکسته را اندک زمانی برگرده ی خود گیرد! اهل اندیشه و فرهنگ، نشانههای خوب طناب و گلوله و چاقو! این یکی از آخرین داستانهای شهرزاد است، که عمداً از کتاب عمداً گم شده ی هزار افسان حذف شده، و من آن را به روایت خود او در خواب دیده ام. شهرزاد ولی در خوابهای ما بیدار است.
برای فرهنگ آن سرزمین جوانی، وبرای مردم آن، سپیدبختی آرزو می کنم.
چنین گفت شهرزاد!