-
یک بامداد
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1387 03:26
یک بامداد از خواب برجستم.شاید ده دقیقه هم نبود که چشمان فرو بسته بودم ... مرا می خواند.قلم بر داشتم و کابوس خویش را نوشتم.درست۱.بامداد بود. بر بسته لب خاموش نگاه می دارد بر من که هر لحظه بر بال ابر فراموشی هر خاطره که در آن قهقرایی ست مست مدهوش و خراب در گوشه خیابان فرد در تکرار بازسازی مرد که منم نقش واره اندام خویش...
-
خون یحیی
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 17:28
شکافد گوشه ناخن خون ز دی شب (( ... خون یحیی ... )) پسر خردی به من گفت این را کین خون٬خون یحیی ست . . . ندانم خواب می بینم که بر دستم بریده کله مردی ست چو می خندد به تصویری که در چشمان من پیدا ۳۰/۳/۱۳۸۵
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 02:47
سرد بود و آمده بودی آرام گرفته جا درون کنام دیوار به پشتت زده راست هر دو نشسته من خاموش دارم نگاه بر هیمنه های سوزان در سرمای دی و تو رقص گربه ها را برایم بازگو با لبخندی پی در پی واپرسی شگفتی این جن زده مدهوش هیهات نمی دانی که بر چشم چه گذشته ست: کودکان را سر می برند ومن در میان گل دست بسته بودم ۱۳۸۵/۱/۱۹ بیروت
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 17:31
خفته ام دیرگاهی چند میان پاره کاغذها ( بر روان جویی) پر از بوی غم و اندوه و افغان مانده آژیر ماشین ها ... طنین هر روز به وقت بیدار باش ولی هرگز من بر نخواهم خاست ۱۳۸۵/۲/۲۹
-
مترسک ۲
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 02:50
ماسیده حسرت تلخ بر مترسک سر جالیز نه کلاهی٬نه نشانی گمارده اند سر گاوی بر سرش با شاخ های پیچیده و خشمگین می ترساند پرندگان کوچک نه رحمی٬ نه مروتی اما... نقش کوچک تصویر گری را به یاد آرد دختر کوچک کشاورز که می ترسد کنون سر جالیز آید تا تقدیر را به بازی هرزخواهانه خندد دگر باد می تپد و می پاشاند نفیر باد را با صدای...
-
زن جامه شسته
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 03:33
به خوابم موج می آید زگوش چشم من جاری به یاد خاطر آن کولی ابرو کشیده بر من مست باریک میان پچ پچ پوشالی باد به دو دستش کمان اره تراشد جامه های وز جنس چوب برای دختر خورشید سیه پوشی ٬ سرخ روی و جامه در پیچ و کلاهی کج نشسته بر کنار تخت درون قاب عکس و می خندد به تصویر من که بر حوض می لرزد زمانی چو ماهی ها می رقصند در آن یا...
-
مدح چشمان سیاه
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 03:07
بود ... شب ... تاریک ... بندبازی بر لبه گیسو به باد داده مواج در کابوسی سراپا خون می لرزد مست در گوشه یی جسدم با تکان موج دریا _ حلقه دار بر گردن ... از جنس کش موی ... می شد به هر سو دهان باز در حال ادای آخرین کلام در مدح چشمان سیاه تو گشت ۱۳۸۵/۸/۲۰
-
هبوط
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 21:14
مردی میانه با صورتی کشیده او آسمان را در قمار به چشمان الماسین زنی باخت نفرین اهل هوا را بر خود خرید آوارگی بیابان و هبوط خود خواسته را نیز برای کشف زن لابه کرد بو شاید خداش به چشم دیگری به او نگرد در این سیل هیچ نیافت جز فریادهای شبانه چو زمین را لرزان به زیر پا پندارد و مکاشفه های هذیانی بامدادن در پس مه که خود و زن...
-
با شکوه باش
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 20:43
با شکوه باش در خیال پوچ و ابر آلوده من که تیغ بر رگ دست آویخته ام چشم خود را بر جهان بر بسته خویش را از بلندای خیال ات انداخته ام با شکوه باش ۱۳۸۴/۱۱