مردی میانه با صورتی کشیده
او آسمان را در قمار به چشمان الماسین زنی باخت
نفرین اهل هوا را بر خود خرید
آوارگی بیابان و هبوط خود خواسته را نیز
برای کشف زن لابه کرد بو شاید خداش به چشم دیگری به او نگرد
در این سیل هیچ نیافت
جز فریادهای شبانه چو زمین را لرزان به زیر پا پندارد
و مکاشفه های هذیانی بامدادن در پس مه
که خود و زن را رشته های در هم پیچیده که از زمین سر بر آورده اند
دید.
نیمه دیگر خود را کشت و در پهنای زمین کاشت
چون دانه ای که پرنده سیه بختی از ترس رقیب پنهان کند
و از آن روز آواره تر از پیش خواندش
برای تسکین موسیقی را خلق کرد و این اهرمن درون اوست.
سلام
وب جالبی دارید
به منم یه سر بزنید.
سپاس
متشکرم
عزیزم چرا اینقدر به خودت سخت میگیری . اینقدر دور خودت نچرخ . خوب نگاه کن. همه چیز خیلی ساده رو به روته
سلام...
سلام صندل عزیز
با شکوه باش
در خیال پوچ و ابر آلوده
من که تیغ بر رگ دست آویخته ام
چشم خود را بر جهان بر بسته
خویش را از بلندای خیال ات انداخته ام
با شکوه باش
این خیلی خوب بود فقط خودت باش
سپاس
ای کاش در مورد خودت باش توضیح بیشتری می دادی
سلام جالب بود اما ارتباط را به خاطر بسپار
ممنون از توجه و راهنمای شما