تاریک بود و در تاریکی فقط سوسوی نور شمعی نظر را به خود جذب می کرد. همانند حشرات نور پرست غرق نور می شدم. نزدیک رفتم و رفتم تا شمع را در پس پنجره اتاقی دیدم . شمع نور می داد و لالایی کودکی را خواب می کرد . خود را به گوشه ای کشیدم . سرد بود و باد چهره ام را با خشم می نواخت . صدایم بیرون نمی آمد . نشسته ام به اطراف نگریستم . تاریک بود جز یک خانه . حال چو کرم به دور خود می پیچدم ؛ به پنجره چشم داشتم چون فقط او نور داشت . مادر همچنان لالایی می خواند و من هم همانند کودک به خواب می رفتم . چشمان خود را بستم ...
چشم گشودم و به آخرین صفحه کتاب که شب پیش خوانده بودم نظری افکندم . درست مثل شب قبل با پایان بندی خوش.
لباس مرتب نداشتم . به دنبال اتو بودم ؛ اما چشمان به دنبال چیز دیگری بود شاید غذای نیمه شب ...
پیرهن پوشیدم به رنگ صورت سوخته و شلواری به رنگ دل شب . گره کروات را سفت کردم و کت شلواررنگم را پوشیدم ...
در مه بی هدف قدم می زدم . تصاویر چون چرک نویسی بر کاغذ آب خورده بودند . خواب بودم یا در خواب می دیدم . همه از کنارم می گذرند و می خندند به من یا به شباهت من با مه , ناشناخته و غریب .
صدای تیک تیک ساعت چون صدای ضربان قلب زخم خورده ام بود . شمارش معکوس قلب بود یا ساعتم آرام آرام به خواب می رفت ؛ خواب .
غریب بود در آسمان قدم می زدم و از خواب می پریدم . باز در هوای مه آلود قدم می زدم .
خسته می شدم چشمان سنگین شده بود . گویا مادرم بود ؛ نه به مادرم شبیه بود ولی او مرا نصیحت می کرد... قدم می زدم و مردان مستی را می دیدم که فریاد بر می آورند که : (( دوستت داریم ! )) می دانم اگر در سر هوایی شان است وز مستی است . دوباره قدم می زدم و همان مردان مست را می دیدم که فریاد بر می آورند : (( نفرین بر تو ! )) می دانم از مستی شان است که از من متنفرند ؛ چون پیش از این دوستم داشتند ...
همان گونه که می رفتم خویش را در آب دیدم . ماهیان رقصان به دورم می خوانند و پریان بوسه های دلبرانه شان را نثارم می کردند و من در وجودشان غرق می شدم . پس از خواب بر می خواستم . هنوز درعمق دریا بودم اما از رخت خواب بر خواسته بودم و همچنان در خیابان قدم می زدم ولی نمی دانستم برای چه ؟