اپی نوروزی

وبلاگ ابوذر نوروزی نژاد

اپی نوروزی

وبلاگ ابوذر نوروزی نژاد

چمدان

مرد جوان به درون غرفه سر کشید.چند نفر در حال پنبه زدن می باشند.(( آقا حمید نیس؟)) (( نه!)) (( کارتون رو عوض کردید؟)) ((حالا فعلن تو این کاریم...))

رنگ یقه هاشان آبی بی حسی بود.به غرفه بعدی سر می زند. (( خبری نیست؟)) (( حمید آقا رو می گید ... می یاد...))

آرام راه می افتد.چند قدم آن سو تر مغازه ای است.زنی درون آن ایستاده است... بی خودی به جنس ها نگاه می کند.پنبه زن ها می آیند.البته چند تایی شان. (( مهمون ما...)) (( نه خواهش می کنم...)) یکی دیگر (( آقا حمید بفهمه ما حساب نکردیم ما رو می کشه...)) مرد سر تکان می دهد.سیگاری می خرد.بدجوری به چمدان مرد نگاه می کنند.مرد چمدان را محکمتر می چسپد.با آن ها تا بیرون مغازه می آید.مصنوعی می خندد.زن هم بیرون می آید تا مغازه را ببندد. (( بابا ... بیا اون جا ما منتظریم...)) می روند.مرد می خندد.زن مغازه را می بندد.(( مث که مشتری نیستی؟))

راه می افتد.مرد به دنبال زن می شود.زن بی توجه است.به خانه می رسد.خانه اش خیلی نزدیک است.پشت مغازه. (( اجازه بدید داخل بیام.یه چیزی هست می گم و می رم.)) در خانه زن دو دخترش در حال دعوا هستند.مرد شروع می کند. (( زشته ... از شما بعیده ... خجالت بکشید...شما مگه خواهر نیستید؟)) دخترها نگاهی می کنند.یکی شان همان گوشه کز می کند و دیگری به اتاق بغلی می رود. (( من این چمدون رو می ذارم پیش شما و به شماره ای که می دم اگه تا دو روز دیگه نیومدم زنگ بزنید... می دونم اگه برم بیرون با چمدون یا بدون اون ... اینو بدونید هیچ وقت بر نمی گردم.)) زن نگاهی دقیق به مرد می کند.که تا حریم شخصی اش آمده است.

(( وقتی حمید نیس یعنی اونا منو می کشند.))

 

دو روز گذشت.از مرد خبری نشد.زن در خانه نشسته است.و به شماره تلفنی که مرد به او داده نگاهی می کند.خیلی محتاط.مواظب است کسی متوجه اش باشد.چون مطمئن شد در خانه ی خودش است.آرام چمدان را باز می کند و درون آن را می گردد.اما جز پوشاک ٬ خمیر دندان و... چیز خاص دیگری نمی یابد.بیچاره زن دهاتی نمی دانست.چرا مرد برنگشت.

 

 

۱۳۸۵/۱۰/۲۸ یا ۱۳۸۵/۱۰/۲۹

چون ساعت از دوازده گذشته بود.